بیمارستان
ماه اردیبهشت با اتفاقهای خوبی شروع نشد
اولش که پدربزرگ من به رحمت خدا رفتند و چون تو ارومیه فوت کردند ما و مامان جون ، بابا جون و عمو ها و عمه های من رفتیم ارومیه و اونجا همگی رفتیم خونه آناجون و آتا جون و اونها هم کلی به زحمت افتادند
هفته بعدش هم مراسم هفت پدربزرگ تو کرج بود و من و امیر مهدی با باباجون و مامان جون یه شب زودتر رفتیم
همون شب هم امیر مهدی عزیزم تب کرد و تا صبح نخوابید، باباجونی هم ساعت 3 نصفه شب رفت برای پسری استامینافن خرید که تبش بند بیاد
فردا شبش برگشتیم خونه و از صبح 5 شنبه آقا پسری ما بیرون روی گرفت و هی بیشتر شد تا اینکه جمعه ساعت 10 شب تو بیمارستان علی اصغر بستری شد
شنبه صبح که به مامان جونی تلفن کردم و گفتم که چی شده تو راه رفتن به موسسه بود که برگشت و اومد بیمارستان ولی هرچی صحبت کردیم اجازه ندادن مامان جونی بیاد امیر مهدی جون رو ببینه
عصری هم بابا جونی اومد و زنگ زد به استیشن پرستاری و گذاشتن بیاد توو 1-2 ساعتی پیش ما موند و به من خیلی کمک بود چون تنهایی خیلی کارها رو نمیتونستم انجام بدم بعدش هم مامان جونی ساعت 8 شب اومد و پیش امیر مهدی موند و من اومدم خونه که یه کم بخوابم چون شب قبل اصلا نخوابیده بودم و دوباره ساعت 3 شب برگشتم پیش پسری بابا سجاد هم بنده خدا همش تو مسیر بیمارستان بود
خلاصه اینکه یکشنبه ساعت 5 عصر مرخص شدیم و اومدیم خونه الهی که هیچ وقت دیگه گذر پسرم به بیمارستان نخوره(فقط یه بار بیاد اونم واسه دنیا اومدم نی نی اش )