امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

یه هفته قبل از زایمان

1390/8/28 12:16
نویسنده : مامان نخودی
466 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

امروز بالاخره تصمیم گرفتم که شروع کنم و خاطرت بهترین هدیه زندگیم که از خدا گرفتم رو بنویسم و میخوام از یه هفته قبل از زایمان شروع کنم

5 شنبه که رفتیم بیمارستان واسه چک آپ نهایی(البته دکتر گفته بود 2 شنبه بیایین ولی من که هم یه کم لک بینی داشتم و هم یه کم درد ترسیده بودم و تصمیم گرفتیم همون 5 شنبه بریم بیمارستان ، زنگ زدیم مامان حونم هم بنده خدا از خونشون راه افتاد و اومد خونه ما

صبحونه رو کامل خوردم و راه افتادیم سمت بیمارستان اونجا پرستارها و دکتر معاینم کردن و دکتر گفت مشکلی نیست ولی این میشه چک آپ نهاییت و اگه تو این یه هفته نی نی اومد که هیچ اگه نیومد 5 شنبه بیا که نی نی رو به دنیا بیاریم آخه خانم دکتر امینی جمعه داشت میرفت فرانسه

خلاصه که جمعه همکه خونه خاله جون دعوت بودیم واسه انعام من نرفتم ترسیدم یه وقت اونجا به خواد آقا پسری بیاد

ولی مامانی که تگران من بود با مامان اومد خونه مامان اینا که از شنبه 1 هفته بیاد خونه ما که اگه اتفاقی افتاد من تنها نباشم

شنبه هم ساعت 7 صبح مامانی اومد خونمون و با هم صیحونه خوردیم،آقای همسر هم با جواب آزمایشها رفت موسسه رویان که قرارداد ببنده

وقتی برگشت با هم رفتیم بانک واسه یه کاری که من حتما باید میرفتمو منم از اونجا یه سر رفتم اداره و همه همکاراها رو هم دیدم دلم واسه اداره خیلی تنگ شده بود

تا 4 شنبه من و مامانی با هم خونه بودیم و بعضی روزها هم مامان میومد یه سر به من میزد یعضی روزها با مامانی میرفتیم پارک پیاده روی ، یه روز با همسری رفتم و یه روز هم مامان اومد و با مامانی سه تایی رفتیم پیاده روی و نماز هم رفتیم مشجد نزدیک خونمون نماز جماعت

4 شنبه هم مامان همسری اومد پیشمون که بمونه و مامان و مامانی رفتن خونشون و پیاده روی اونروز رو هم با مامان جون و آقای همسر رفتیم و بازم نماز رفتیم مسجد

شب ساعت 10 بود که من روغن کرچک رو به دستور دکتر یه نفس خوردم و منتظر بودم که یه اتفاقایی بیوفته

مامان جون میگفت 1 ساعت بعد اثر میکنه ولی کمتر از 15 دقیقه من رفتم WC

بیچاره شدم تا ساعت 3 نصفه شب بیدار بودم و تو راهرو قدم میزدم

سجاد و مامانش هم خوابیده بودن ساعت 3 دیگه خوابیدم تا 7 صبح ، صبحونه رو خوردیم و من دوش گرفتم و آماده شدیم واسه رفتن بیمارستان

ساعت 9.45 بود که رسیدیم بیمارستان و یه راست رفتیم اتاق زایمان

بقیشو تو خاطره زایمان مینویسم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)