امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

کلی خبر جدید

1392/3/4 16:31
نویسنده : مامان نخودی
797 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم 

خیلی وقته که فرصت نمیکردم بیام و وبلاگتو آپ کنم و کلی خبر رو هم مونده که نمیدونم از کجا شروع کنم

اول از  همه کارگاه مادر و کودک بود که باهم رفتیم و خاله صفورا زحمت کشید و خبرمون کرد خیلی کارگاه خوبی بود و خیلی لحظه های خوبی داشتیم فقط یه خاطره یه کم بد از کارگاه واسم موند و اونم این بود که بعد از اولین جلسه مریض شدی و من برای اولین بار اسهال و استفراغ وحشتناک تو رو تجربه کردم 2- بار شب رفتیم بیمارستان و همون روز اول بالا آوردنت با آمپول برطرف شد ولی اس اس همچنان ادامه داشت و تو دقیقا 4 روز مریض بودی و جلسه دوم کلاس خیلی حال ندار و بی حوصله بودی 

 اینم چند تا عکس از کارگاههای مادر وکودک

امیر مهدی در حال درست کردن خمیر بازی(خوردنش)

 

امیر مهدی  در حال قصه گوش دادن

امیر مهدی بعد از نقاشی کشیدن با پاستل (هرچی پاستل تو کلاس بود یه گاز زده)

یعنی آزمایشگاه پسر من دهنشه هرچی رو که میخواد ببینه چیه اول مزشو تست میکنه

تو این مدت 1-2 روزی هم آنا جون و عمه جون اومدن خونه ما و مهمون ما بودن که مامان جون و بابا جون هممون رو شام بیرون دعوت کردن :

(اونجا با یه پسره دوست شده بودی اسمش علی بود هی را میافتادی دنبالش و میگفتی علییییییییییی)

 

بنده خدا بابا جون عشق زیاد از حدت به بابا جون نمیزاره کلا هیچ کاری بگنه و هروقت ما پیششون هستیم بابا جون نمیتونه غذا بخوره یه دور قبل از شام برده بودت بازی یه دور هم وسط غذاش 

یه روز هم با عمو کوچیکه و مامان جون اینا رفتیم پیک نیک 

اینم بابا جونه که بنده خدا مثلا داره بدمینتون بازی میکنه و پسرک یه ثانیه هم از بابا جونش جدا نمیشه

(بابا جون خیلی زحمت برات میکشه پسرم و امیدوارم وقتی که بزرگ شدی تو هم قدر محبتاشو بدونی)

و یه روز هم خاله صفورا همه مامانهای نی نی سایتی رو دعوت کرده بود باغ آقا جونش و خیلیییییییییییییییییی بهمون خوش گذشت

البته برنامه ها داشتیم بابا سجاد ما رو برد رسوند اونجا وقتی رفتیم داخل و سلام و علیک تموم شد و تو رو گذاشتم زمین متوجه شدم یه لنگه کفشت نیست زنگ زدم بابا فهمیدیم تو ماشینه بنده خدا کلی دور زد برگشت و چون کوچه بسته شده بود من کلیییییییییییییی پیاده رفتم تا لنگه کفش شازده رو بگیرم وقتی برگشتم دیدم بغل خاله گلاره هستی و هی داری منو صدا میکنی الهییییییییییییییییییییی ولی در کل خیلییییییییییییییییییییی خوش گذشت

تو این عکسم معلومه که شما چه آتیشایی که نسوزوندی کلا خودتو خییییییییییییییس آب کردی و لباساتو دوباره عوض کردم

از بس پسرک شیطون ما شیطونی کرد و مامان دنبالش دووووید نتونستم خیلی ازت عکس بگیرم

و خبر جدید بعدی اینکه دوباره رفتم سر کار و بعد از کلی کلنجار رفتم با خودم به ایننتیجه رسیدم که سر کار رفتن میتونه برای هر دومون خوب باشه هم پسرم که این روزا خیلییییییییییی بیش از حد به مامانش وابسته شده و هم برای من که روحیه ام توی خونه خیلی بد شده بود امازحمتنگه داشتن تو تو این 10 روزی که سر کار رفتم با مامان جون بود و 3-4 بار تو رو برده بودن موسسه اما انگار اونجا خیلییییییییییییییی بدقلقی کردی و بنده خدا مامان جون حسابی دست درد گرفته بود از بس بغلت کرده بود و چند بار هم مجبور شده بود وسط روز ببرتت بیرون 

تا اینکه تصمیم گرفتیم واسه 2 یا 3 روز در هفته برات پرستار بگیریم و یا بزاریمت مهد و بین این دو راههزار بار مسیر عوض کردیم و خوبی و بدی هرکدوم رو سنجیدیم و حالا امیدوارم هرچی خیر و سلاح خدای بزرگه پیش بیاد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نیر
17 خرداد 92 18:50
وای چقدر کارهای مفیدی میکنید چقدر فعال هستید قربون اون قصه گوش کردنت انشااله هر جور به صلاحتونه اون براتون پیش بیاد کاشکی من پرستارش بودم با ارین نگهشون میداشتم ولی قول نمیدادم که هر جفتشونو جلوی در نذارم چون خیلی بلا هستند
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
26 خرداد 92 13:41
عزیزم همیشه شاد باشی. از عکسا معلومه که خیلی بهت خوش گذشته.
النا
6 تیر 92 11:09
ای جووووووونم امیر مهدی هم ماشاا.... خیلی با هوشه شیطنت ازاون چشمای معصومش میباره امیدوارم به زودی و به خوبی تکلیف مهد و پرستار معلوم شه ببوس اون فرشته کوچولوت رو
حدیث
7 تیر 92 21:34
واااای اسهال و استفراغ امیدوارم که زود خوب شی طلا ماشالاه به این همه فعالیت :دی آفرین
شیما
21 تیر 92 1:46
عاشق اين پسر مهربون و خنده رو ام... آخ آخ تو باغ هم داشت ذغال ميخورد فسقلي قربونش